دلم را سپردم به بنگاه دنیا
و هی آگهی دادم این جا و آن جا
و هر روز
برای دلم
مشتری آمد و رفت
و هی این و آن
سرسری آمد و رفت
ولی هیچ کس واقعا
اتاق دلم را تماشا نکرد
دلم ، قفل بود
کسی قفل قلب مرا وا نکرد
یکی گفت :
چرا این اتاق
پر از دود و آه است
یکی گفت :
چه دیوارهایش سیاه است
یکی گفت :
چرا نور این جا کم است
و آن دیگری گفت :
و انگار هر آجرش
فقط از غم و غصه و ماتم است
و رفتند و بعدش
دلم ماند بی مشتری
و من تازه آن وقت گفتم :
خدایا تو قلب مرا می خری ؟
و فردای آن روز
خدا آمد و توی قلبم نشست
و در را به روی همه
پشت خود بست
و من روی آن در نوشتم :
ببخشید ، دیگر
برای شما جا نداریم
از این پس به جز او
کسی را نداریم
از کتاب " روی تخته سیاه جهان با گچ نور بنویس "
عرفان نظرآهاری
:: موضوعات مرتبط:
ادبی ,
,
|
امتیاز مطلب : 26
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7